روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند

ساخت وبلاگ

همسر شهید: این اواخر می گفت: <<من از دنیا دل کنده ام>>/ انقلاب را با جان و دل دوست داریم، تکلیف ما را <<ولایت فقیه>> روشن کرده است + تصاویر

یک سفرکه از سوریه آمده بودند؛ مرا صدا زد و دندان شکسته اش را نشانم داد پرسیدم: <<این کار برای چیست؟>> گفت: <<این ها نشانه است برای اینکه اگر نیاز بود مرا شناسایی کنید در خاطرتان باشد.>> و من به شدت احساساتی شدم و گریه کردم. حاج حمیدگفت: <<تو می دانی شهادت یعنی چه؟ یعنی من زودتر می روم بهشت و برای شما جا می گیرم تا شما بیایید.>>
یک سفرکه از سوریه آمده بودند؛ مرا صدا زد و دندان شکسته اش را نشانم داد پرسیدم: <<این کار برای چیست؟>> گفت: <<این ها نشانه است برای اینکه اگر نیاز بود مرا شناسایی کنید در خاطرتان باشد.>> و من به شدت احساساتی شدم و گریه کردم. حاج حمیدگفت: <<تو می دانی شهادت یعنی چه؟ یعنی من زودتر می روم بهشت و برای شما جا می گیرم تا شما بیایید.>>

یک سفرکه از سوریه آمده بودند؛ مرا صدا زد و دندان شکسته اش را نشانم داد پرسیدم: <<این کار برای چیست؟>> گفت: <<این ها نشانه است برای اینکه اگر نیاز بود مرا شناسایی کنید در خاطرتان باشد.>> و من به شدت احساساتی شدم و گریه کردم. حاج حمیدگفت: <<تو می دانی شهادت یعنی چه؟ یعنی من زودتر می روم بهشت و برای شما جا می گیرم تا شما بیایید.>>

کبری خدابخش:قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرن هاست که فدایی دارد، حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... <<اصلاً حرم ناموس ما شیعه ست!>> <<آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.>> این سخنان نقل قولی از فرمایشات امام خامنه ای است در جمع خانواده های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می توان برای این شهدا تصور کرد.

گذری بر زندگی حاج حمید

حاج حمید متولد سال 1335 در شوشتر بود، البته خانواده مختاربند از خانواده های متدین و معتمد شهر شوشتر بودند که به اقتضای شغل پدر خانواده به این روستا مهاجرت کرده بودند و حاج حمید تا پایان دوره ابتدایی در مسجد سلیمان بود و مجدد با خانواده به شوشتر بازگشت.او اولین فرزند از یک خانواده پرجمعیت بود، به همین خاطر از کودکی و سنین بسیار کم تابستان ها کار می کرد تا کمک خرج خانواده باشد و هیچ گاه فکر جمع کردن پول و اموال نبود و دستمزدش را مستقیم در اختیار خانواده قرار می داد. کارگری می کرد، حتی می گفت مدتی گاری داشته و در بازار اجناس مردم را جا به جا می کرده؛ کار برایش عار نبود و به خاطر انجام دادن کارهای یدی، بدنی ورزیده و روحیه ای محکم و کاری داشت و به سادگی خسته نمی شد و به یک معمار تجربی تبدیل شده بود. اوایل دهه 50، تحصیلات دبیرستان ایشان با زمزمه های انقلاب گره خورد و حاج حمید وارد فعالیت های خیرخواهانه شد و با شرکت در برنامه های امدادرسانی و کمک به محرومان و مستضعفان با مفاهیم عمیق انقلاب آشنا شد. دوران انقلاب در شوشتر با دوستان خود هسته انقلابی تشکیل دادند و در آن شرایط خفقان اعلامیه جابه جا می کردند و کتاب های شهید مطهری را توزیع و شعارنویسی می کردند. او همچنین مبدع توزیع نشریه عبرت ها در شوشتر بود و جلسات مهمی برای آموزش قرآن و مفاهیم دینی و انقلابی دایر نمود. بعد از پیروزی انقلاب، حاج حمید از اولین کسانی بود که لباس مقدس سپاه را برتن کرد؛ و به فاصله کوتاهی غائله کردستان پیش آمد که ایشان به سرعت لباس رزم پوشید و به آنجا رفت. پس از بازگشت از کردستان با چند تن از دوستان نزدیکش بسیج شوشتر را تشکیل و نیروهای مخلص بسیاری را جذب کرد.بعد از تشکیل بسیج شوشتر به تیپ امام حسن(ع) رفت و فرمانده عملیات و سپس فرمانده محور شد و بعد از آن هم به عنوان فرمانده سپاه شوش منصوب شد. هر پنج برادر خانواده مختاربند در جنگ هشت ساله حضور داشتند. پدرشان هم فعاليت هاي زيادي انجام مي داد. خانواده حاج حميد بسيار انقلابي و مجاهد بودند و مادر ايشان هم يك زن بسيجي و با اراده بود كه بعد از راهي كردن فرزندان خودش را به پايگاه بسيج و مسجد مي رساند و طلايه دار تهيه كالاهاي مورد نياز رزمندگان و مسئول برگزاري كلاس هاي قرآن، ادعيه و مراسم مذهبي بود. يكي از برادرانش به نام بهنام محمود مختار بند هم در سال 62 به شهادت رسيد و برادر ديگرش به اسارت دشمن در آمده بود. بعد از اقدامات ارزنده ای که در سپاه شوش داشت به عنوان جانشین فرمانده سپاه شوشتر معرفی شد، بعد از آن به قرارگاه کربلا رفت. مدیریت ستاد تیپ 51 حضرت حجت، مسئولیت بعدی ایشان بود و پس از آن در بازرسی لشکر هفت، ولی عصر(عج) منتقل و سپس مسئول آماد لشکر هفت ولی عصر(عج) شد. در نهایت به دلیل دقت و شناخت معارف و احکام دینی و قدرت و تخصص او در امور مالی به عنوان مدیر شعب بانک انصار خوزستان و پس از 5 سال تلاش پی گیرانه به عنوان مدیر شعب بانک انصار قم انتخاب شد.

فصل جدید زندگی حاج حمید

همسر شهید:ما ساکن اهواز بودیم، اما به دلیل بمباران شهر به شوشتر نقل مکان کرده بودیم و یکی از دوستان ایشان واسطه آشنایی ما شد.اینکه حاج حمید پاسدار انقلاب بود برای من اتمام حجت بود؛ البته ایشان در صحبت های شان هم می گفتند: ما در شرایط جنگ هستیم و ممکن است هر اتفاقی برایم بیفتد و در واقع همه چیز را برای من روشن کردند. ازدواج و مراسم ما به شكلي كاملاً سنتي برگزار شد. آن زمان جنگ بود و دغدغه همه بچه هاي مذهبي و انقلابي، مقابله با دشمني بود كه به خاك شان تجاوز كرده بود. من مي دانستم كه با يك پاسدار ازدواج مي كنم و افتخار مي كردم كه در كنار ايشان نقشي در جهادشان خواهم داشت. ازدواج ما هفتم تیر 1360 و دقیقاً مصادف با انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیت الله بهشتی و یارانش بود؛ مراسم ساده ای بود که به دلیل وقوع این اتفاق، ساده تر هم برگزار شد.جوان بودم و روحيه انقلابي بالايي داشتم و اين ازدواج را خدمت به انقلاب مي دانستم. همسرم به من گفته بود كه پاسدارم و وظيفه اي خاص دارم و من هم با كمال ميل پذيرفتم. حاج حميد قبل از آغاز رسمي جنگ هم در حوادث غرب كشور حضور داشت و در نبرد با ضد انقلاب فعال بود. وقتي جنگ شروع شد، من دانشجو بودم و مشغول كارهاي فرهنگي به ويژه در سنگر مساجد شدم. ابتدا به خاطر شرايط جنگي در اهواز مانديم و بعد به شوشتر رفتيم. حاج حميد بيشتر اوقات در خطوط مقدم جبهه حضور داشت و من در خانه همراه بچه ها روزگارمان را مي گذرانديم. سختي نبودن هاي حاج حميد با توكل به خدا و اميد به پيروزي اسلام مي گذشت. ما انقلاب را با جان و دل دوست داریم. به لطف خدا هم توانستيم فرزنداني نيك و شايسته تربيت كنيم. آنها را هم چون پدرشان فداي انقلاب و نظام و رهبر مي كنم. تكليف ما را ولايت فقيه و امام خميني روشن كرده بود. ايشان فرمودند: <<ما تا آخر ايستاده ايم، اينطور نيست كه اين شهادت ها خللي در اراده ما ايجاد كند.>>

فرزند اول ما طیبه خانم متولد سال 61 است، اکثر طفولیت ایشان حاج حمید جبهه بود، به همین خاطر وقتی کسی از ایشان می پرسید شغل پدرت چیست؟ می گفت: جبهه کاره؟ فرزند دومم آقا محمود که در سال 63 به دنیا آمد. ایشان برای گذراندن دوره دافوس تهران بودند و بعد هم که به لطف خدا زهرا خانم و محمدحسین به دنیا آمدند. شهید مختاربند با وجود بچه های کم سن و سال و سر و صدای آنها در منزل تصمیم گرفت وارد دانشگاه شود و ادامه تحصیل بدهد و در رشته مدیریت قبول شد. در حالی که کار بیرون و خرید منزل نیز کاملا بر عهده ایشان بود.الگوی خیلی خوبی برای بچه ها بود. دست آنها را می گرفت و آنها را به مسجد می برد. برای نماز خوان کردنشان برنامه داشت و برای نمازهای شان در دفتری علامت می زد و وقتی به حد مشخصی که می رسید یک جایزه به آنها می داد تا به نماز خواندن تشویق و ترغیب شوند.سال 822 بود که به خاطر مسئولیت جدیدی که به حاجی محول شد باید به قم نقل مکان می کردیم؛ حاج حمید خیلی خوشحال شد که هم جوار حضرت معصومه(س) می شویم؛ چون خیلی از وضعیت فرهنگی و بدحجابی و ناامنی ها ناراضی بود. منزل مان نزدیک حرم بود، نوافل را در منزل ادا می کرد و نماز صبح ها را به مسجد می رفت و فاصله مسجد تا منزل را می دوید و ورزش می کرد و همیشه سعی می کرد جسمش را آماده نگه دارد.پس از بازنشستگی دو سال مجدد مشغول به کار شدند و اما بعد از آن به جمع خدام آستان متبرک حضرت معصومه(س) پیوستند.

با اسراف خیلی مخالف بود؛ یکی از کارهای ما در سفرهای زیارتی حتی در سوریه که خدمت ایشان بودم این بود که باقی مانده غذاها را به سرعت جمع می کرد و برای افراد نیازمند می برد. در منزل نیز علی رغم اینکه بنده خیلی اهل رعایت بودم مدام متذکر می شد که اسراف و ریخت وپاش صورت نگیرد؛ چه در خوراک و پوشاک چه در مصرف آب و برق.

ویژگی های بارز حاج حمید

اطاعت ایشان از ولایت فقیه خیلی بارز بود. بسیار علاقمند به امام خمینی(ره) و بعد از ایشان به رهبر معظم انقلاب بودند و می گفت: <<من به قدری به ایشان ایمان دارم که اگر به من بگوید برو درون آتش، می روم>> و فکر می کنم با رفتن در آتش جنگ سوریه این را ثابت کرد.بسیار مقید به مسجد رفتن و شرکت در نماز جماعت بودند؛ خستگی و مشغله و گرما هیچ کدام مانعی برای این کار نبود. حتی زمانی در منزل مان کار بنایی داشتیم و کمک دست کارگرها بود. به محض اینکه وقت اذان می شد دست از کار می کشید و راهی مسجد می شد و فکر می کنم توفیق مسجد رفتن زمینه ساز توفیقاتی دیگر برای حاجی شد. در مسجد با جوان ها، پایگاه بسیج راه اندازی کرد و با آنها کار فکری فرهنگی انجام می داد. فقط فکر تربیت بچه های خودش نبود، فکر همه بچه های محله بود. با هزینه خودش آنها را به اردو می برد و از هزینه کردن برای جوانان دریغ نمی کرد. در حالی که ما یک زندگی کارمندی داشتیم، ولی معتقد بود باید جوانان در مسیر دین و اعتقادات قرار بگیرند. از دیگران گره گشایی و از طریق مالی و معنوی و فکری به همه کمک می کرد و در واقع مسجد رفتن زمینه انجام کارهای خیر دیگر را برای حاج حمید مهیا می کرد.به یاد دارم مدتی در احداث ساختمان مسجد چهار ده معصوم اهواز (فازیک پاداد) کمک می کرد، هوا بسیار گرم بود و ایشان هم مقید به روزه مستحبی و هر چقدر به ایشان می گفتم لااقل وقتی روزه ای برای کار ساختمانی مسجد نرو یا این روزها روزه نگیر، قبول نمی کرد. در خاطرات یکی از دوستانش هم خواندم که وقتی چاه توالت مسجد گرفته بود حاجی بدون توجه به موقعیت کاری خود به عنوان مسئول شعب بانک انصار شخصا برای رفع این مشکل اقدام کرد.بسیار اهل مطالعه بود و این ویژگی را از قبل از انقلاب داشت و این اواخر هم اگر وقت نداشت حداقل روزنامه ها را مرور می کرد. خیلی ساده زیست و خاکی و دل رحم بود؛ گاهی اوقات در مسافرت پیش می آمد به ناگاه ماشین را متوقف می کرد و دنده عقب می رفت و چوپان، کشاورز یا مسافری که کنار جاده دست تکان داده بود را سوار می کرد، در حالی که ما اصلاً متوجه این فرد نشده بودیم؛ ولی او حواسش به خیلی چیزها بود. بسیار مستضعف نواز بود و می گفت: وقتی خدا این ماشین را به عنوان نعمت به من داده من وظیفه دارم به وسیله آن به مردم خدمت بکنم. به طلبه ها خیلی ارادت داشت و از هیچ کاری برای شان دریغ نمی کرد؛ مدتی مستأجر طلبه ای داشتیم در اهواز که حاجی حد اقل کرایه را از ایشان می گرفت و بعدها هم به من گفتند که همان حداقل ها را هم جمع کرده و موقع تخلیه به او بازگردانده است. داماد دوم ما و البته دخترم نیز طلبه هستند. به همین خاطر حاج حمید هیچ شرط و شروطی برای شان قرار نداد. حتی شام عروسی را که تعداد بسیار قلیلی دعوتی داشتیم را خود حاجی تقبل کرد که به ایشان فشاری نیاید. به ساخت مسجد و آباد کردن خانه خدا خیلی اهتمام داشت و در ساخت مسجد چهارده معصوم اهواز و مسجد باقریه قم از هیچ کاری حتی کارگری دریغ نکرد.حاج حميد فعاليت هاي فرهنگي زيادي داشت و بسيار فعال بود. محل زندگي مان به هر جايي كه منتقل مي شد، اولين كاري كه انجام مي داد اين بود كه جوانان را به دور خودش جمع مي كرد. اگر آن محل مسجد نداشت مسجد مي ساخت، اگر مسجد پايگاه بسيج نداشت، پايگاه بسيج مسجد را راه مي انداخت. به هر ترتيبي بود جوانان را دور خودش جمع مي كرد. نه تنها نمازخوان بود، بلكه نمازخوان تربيت مي كرد. جوانان را به انجام امور خير تشويق مي كرد و خودش در صف اول خيرين قرار مي گرفت و در كار خير پيش قدم بود.

مسئوليت ها و سمت هايي كه داشت او را از انجام كار هاي عادي و مردمي باز نمي داشت. از كارگري و بنايي در ساخت مسجد گرفته تا پخش چاي و مرتب كردن كفش نمازخوان هاي مسجد، همه را با شوق وصف ناپذيري انجام مي داد. عاشق نظام و انقلاب بود. گره گشاي مشكلات مردم و جوانان بود. بخشي از حقوقش را به افراد نيازمند وام مي داد. در گرماي تابستان اهواز روزه مستحبي مي گرفت و من همواره معترض مي شدم در شرايطي كه كار بنايي مسجد را هم انجام مي دهي، روزه ات را باز كن، مي گفت تو فكر گرسنگي و تشنگي من نباش.

بسيار خودساخته بود. از ابتدا هم سخت كوش بار آمده بود. همه برادر هايش هم اين طور بودند. يك لحظه نمي توانست بيكار بنشيند، اگر بيكار مي ماند، مريض مي شد. دائم فعاليت مي كرد. نمازهای شان به ویژه نماز شب های شان خاضعانه و عاشقانه بود؛ تقریبا نمی شود گفت هیچ قنوت ایشان بدون گریه و طلب شهادت سپری می شد. بعد از نماز صبح وقتی از مسجد به منزل می آمد مشغول خواندن دعای عهد و زیارت عاشورا می شد و تا طلوع آفتاب بیدار بودند. به صله رحم بسیار اهمیت می داد و حتی وقتی قم بودیم عید نوروز و یا هر فرصتی که پیش می آمد برای سرکشی به اقوام به خوزستان می آمدیم. وقتی در بانک انصار مشغول بود هر کاری از دستش بر می آمد برای کمک کردن به افرادی که می دانست نیازمند هستند انجام می داد، این در حالی بود که آشنایان باید طبق روال کارشان انجام می شد و آنها هم می دانستند که حاجی اهل توصیه نیست. یک حساب بانکی را برای نیازمندان در بانک باز کرده بود و مقداری از حقوقش را در آن پس انداز می کرد و به عنوان قرض الحسنه به آنها می داد.مشکل دیگران را مشکل خودش می دانست و اگر باید جایی می رفت و یا کسی را می دید وقت می گذاشت و پی گیری می کرد و آدم بی تفاوتی نبود و به همین خاطر دوستانی دارد که شیفته او هستند و حاضرند برایش جان بدهند. یادم می آید یک بار هم مسافرت بودیم که وقت اذان شد و برای اقامه نماز در یک مسجد سر راهی توقف کردیم؛ سرویس های بهداشتی آنجا کاملا تاریک بود؛ وقتی نمازش را خواند رفت از مغازه لامپ خرید و نصب کرد بعد مجدد راه افتادیم؛ به رفاه حال دیگران و کمک به فرهنگ نماز و نمازخوانی حساس بود.

مدافع حرم حاج حمید

33 سال در كنار هم زندگي كرديم و من مي دانستم كه جاي حميد در اين دنيا تنگ بود. مرداد سال93 آغاز یک تصمیم بزرگ برای ایشان بود؛ یکی از فرماندهان دفاع مقدس که عازم سوریه بود از ایشان پرسیده بود که اگر نیرو خواستیم، هستی؟ و ایشان هم پاسخ مثبت داده بود؛ بر خلاف اینکه به نظر می رسد انسان هایی در سن حاج حمید تعلق بیشتری به دنیا پیدا می کنند؛ چون وابستگی های بیشتری دارند؛ ولی ایشان اصلا این گونه نبود و راحت و سبکبال، گویی علاقه ای به هیچ کس و هیچ چیز ندارد؛ کوله بارش را بست و رفت؛ در دنیا زیست، ولی به دنیا دل نبست. این اواخر که با او صحبت می کردم می گفت: <<من از دنیا دل کنده ام>> و تا کسی همه وابستگی ها و دلبستگی هایش را رها نکند شهید نمی شود.بچه ها، طيبه، محمود، زهرا و محمد حسين را راضي كرد و مرداد سال گذشته راهي شد. بچه ها با طرز تفكر پدر و علاقه اش به جهاد و مبارزه آشنا بودند. اين رفتن ها در خانواده ما عادي شده بود. البته بچه ها تصور مي كردند كه پدرشان خيلي زود بر مي گردد اما همسرم رفت و شرايط را كه ديد، بر ماندن و استمرار حضورش در جبهه مقاومت اسلامي تأكيد داشت. در يكي از نوشته ها از او از زمان آمدنش سؤال كردم و ايشان در پاسخ من خيلي قاطع گفت محال است كه من خودم بر گردم و اسم برگشت را نياوريد. امكان ندارد كه من با پاي خودم بيايم، من را مي آورند. یک بار که از سوریه آمد خواهرانش دورش را گرفتند و گفتند: <<یک سال است که آنجایی کافی نیست؟ دیگر نمی خواهی برگردی؟>> با حالت گریه گفت: <<یعنی حرم حضرت زینب(س) را بگذارم به دست نااهلان بیفتد؟ اگر من بخواهم با وضعیت آنجا در شهر خودم زندگی کنم مرگ بر این زندگی.>> یک بار هم که من از ایشان درخواست بازگشت کردم گفت: <<برمی گردم، ولی نه با پای خودم مگر اینکه مرا بیاورند>>. ماه محرم منتظرش بودیم که بیاید؛ چون معمولاً برای زنجیرزنی به خوزستان می آمد، به وعده اش وفا کرد؛ آمد؛ ولی بر بال ملائک و همان طور که گفته بود آوردنش.

همراهی همسر حاج حمید در سوریه

وقتی نمی توانستند بیایند تماس می گرفتند و من می رفتم؛ چهار سفر توفیق داشتم خدمت شان برسم.در طول این سفرها هر بار شهر تغییرات بیشتری کرده و هر مرتبه ویران تر. به یاد دارم یک مرتبه با صدای خمپاره از خواب بیدار شدم. از کنار خانه ای که سکونت داشتیم گذشت و بعد هم صدای انفجار. ترسیده بودم و حاج حمید می خندید و می گفت: ما هر روز با این صداها زندگی می کنیم. مقداری از وسایلم را آنجا گذاشته بودم برای مواقعی که می روم دیگر با خود جابه جا نکنم، آخرین سفر تقریباً یک ماه قبل از شهادت شان بود که هنگام بازگشت گفت: <<وسایلت را همراهت ببر>>، گفتم: <<من می خواهم دوباره برای زیارت بیایم.>> گفت: <<ممکن است بیایی، ولی به عنوان همسر شهید.>>

یک سفرکه از سوریه آمده بودند؛ مرا صدا زد و دندان شکسته اش را نشانم داد پرسیدم: <<این کار برای چیست؟>> گفت: <<این ها نشانه است برای اینکه اگر نیاز بود مرا شناسایی کنید در خاطرتان باشد.>> و من به شدت احساساتی شدم و گریه کردم. حاج حمیدگفت: <<تو می دانی شهادت یعنی چه؟ یعنی من زودتر می روم بهشت و برای شما جا می گیرم تا شما بیایید.>> در سفر آخرش چندین بار گریه کرد و حالا که خوب فکر می کنم متوجه می شوم که آن گریه ها، گریه وداع بود. در آخرین پیامک هایش درست یک روز قبل از شهادت شان نوشته بود من در یک باغ میوه هستم؛ یکی از هم رزمانش بعد تعریف کرد که همان روز به او از انگورهای آن باغ تعارف کردیم و او قبول نکرد گفت: <<من می خواهم از انگورهای بهشت بخورم>> و فردایش به شهادت رسید و یکی از بستگان ایشان را در خواب در باغ انگور دیده بود که با چهره نورانی در حال انگور خوردن است. یکی از آخرین پیامک های ایشان این شعر بود:

شیعیان بس نیست غفلت های مان/ غربت و تنهایی مولای مان

ما ذلیل و عبد دنیا گشته ایم/ غافل از مهدی زهرا گشته ایم

من که دارم ادعای شیعه گی/چه بگویم من به جز شرمندگی

نحوه شهادت حاج حمید

حاج مجید همرزمش ماجرا را این گونه روایت می کند که جبهه النصره، دوم مهر عملیاتی را در منطقه قنیطره آغاز کرده بود که هدف نهایی خود را اشغال دمشق تا عاشورای حسینی قرار داده بودند. حاج حمید که در سوریه به <<ابوزهرا>> معروف بود وقتی متوجه موضوع شد با تماس های مکرر با فرمانده عملیات از او خواست که به عنوان نیروی عملیاتی از او استفاده شود. به همین خاطر به عنوان فرمانده محور یک معرفی شد. 20 مهر عملیات سنگینی شد و در درگیری ها مهمات تمام شد و حاج مجید در حال مهمات رسانی به خط بوده که حاج حمید را می بیند که با نشاط خاصی در حال گرداندن عقبه برای پرتاب خمپاره است و وقتی خمپاره به هدف اصابت می کند با مشت گره کرده فریاد می زند: <<الله اکبر، جانم فدای رهبر>> و شعار یازهرا(س) سر می دهد. حاج مجید به شهید <<حسونی زاده>> دیگر همرزم حاجی می گوید: <<به ابوزهرا بگو خیلی نورانی شده حواسش به خودش باشد و این قدر جسورانه در خط مانور ندهد>> که حاجی جواب می دهد: <<هیچ غلطی نمی توانند بکنند.>> حاج مجید و شهید حسونی زاده به ساختمانی در آن حوالی می روند که متوجه می شوند دشمن در حال دور زدن ساختمان است و متأسفانه شهید حسونی زاده تیر می خورد و چند نفری که برای عقب کشیدن ایشان نیز می روند تیر می خورند. وقتی حاج حمید متوجه موضوع می شود برای اینکه شهید حسونی زاده دست دشمن نیفتد جلو می رود که در حین حرکت گلوله ای به سینه ایشان اصابت می کند و با نوای یاحسین(ع) بر زمین می افتد؛ وقتی نیروها او را به عقب آوردند سوار ماشین می کنند و حاج مجید سعی داشته به ایشان تنفس مصنوعی بدهد که گویا ایشان همان لحظه و در دم به شهادت رسیده بودند.

علمی - سیاسی و . . . ...
ما را در سایت علمی - سیاسی و . . . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamfekran6 بازدید : 179 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 4:38